كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

كياناي مامان

گل گلدون من....

گل گلدون من ...شکسته در باد             تو بیا تا دلم نکرده فریاد................... دختر قشنگم... چراغ خونه...این شعرو که یادت میاد...میدونم که تو هم مثل من خیلی دوستش داری... آخه من از دوران بارداری این آهنگو به خاطر ریتم ملایمش هرروز گوش میکردم ....میدونستم که بچه ها از دوران جنینی تمام صداها رو میشنون واگه مادر آهنگ خاصی رو زمزمه کنه یا گوش بده کودکشم عادت میکنه ...منم حسابی گشتم تا یه آهنگ ملایمو قشنگ انتخاب کنم تا تو بهش عادت کنی .....دیگه خوندن قرآن و گوش کردن به این شعر جزء برنامه های اصلیم شده بود ....تا تو بدنیا اومدی....فکر میکنم روز  سوم یا ...
20 بهمن 1389

آلبوم خاطرات

نازنینم سلام....دیشب داشتم آلبومتو ورق میزدم میخواستم چند تا عکس برای کارای تولدت انتخاب کنم همین باعث شد برم به اون روزا ....تمام لحظه های گرفتن عکسها وخاطرات برام زنده شد ......مثل همین دو تاعکس که دقیقا پارسال توی همین روز گرفته شده  ۱۸/۱۱/۸۸ اخ...عزیز دل من چقدر ناز خوابیدی ...دلم واسه این لباسات تنگ شده  چقدر اون روزا برات بزرگ بودنو من همش دوست داشتم زودتر اندازت بشن آخه خیلی بدم می اومد که آستینای لباساتو تا بزنم.......وای این عکسو ببین واسه یک ماهگیته....۱۵/۱۲/۸۹ این لباس که تنت کردم خیلی خیلی ارزش داره  اخه این پیراهن بچگیای آقاجونیه یعنی مال ۸۰ سال پیش(ایشاا... صد سال زنده باشن)مادر بزرگ آقاج...
20 بهمن 1389

فردا.........

نمیدانی من از فردای روشن با تو میگویم              من از فردا که تاج آسمان بر فرق خورشید است  من از فردا که اینک ابتدای جاده اش لبریز امید است             واز آرامش دریا ومرگ خشم طوفان با تو میگویم.... و میدانم هجوم اختران عشق در قلبت به روی ابرهای تیره سایه انداز است              و میدانم که مرغ شادمانی در کنارت باز پرواز است ولی آیا نمیدانی که این شادی سرآغاز است و فردا فصل پرواز است تمام راهها باز است....... ...
17 بهمن 1389

بازم تولدت مبارک نازنینم

دختر خانومم هزار بار میگم                               (( اومدنت تو زندگیم مبارکه)) دیروز تولدت بود ولی میدونی که ما به حرمت وجودپاک امام رضا(ع ) جشن تولدتو موکول به هفته بعدکردیم ....توی این چندروز تعطیلی حسابی سرمون شلوغ بود غیراز رفتن به مهمونی با برنامه ریزیو کمک بابا کلی از کارای جشنتو کردیم البته امسال به خاطر فوت شوهر خاله بابا وخرید خونه جشنمون خودمونیه....انشاا..سالای بعد پربارتر میشه دیروز من فقط چندتا عکس ازت گرفتم تا یادگاری بمونه از روز اصلی تولدت ...ه...
16 بهمن 1389

تولدت مبارک........

یک جهان می تپید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد....... پانزدهم بهمن ۸۸ بود ...... و                          ((فرشته ای از اسمان فرود آمد)) ...
15 بهمن 1389

من و بابا وکیانا و........زمستون

اونوقتا که منم بچه بودم همیشه زمستونو دوست داشتم ..میدونی چرا!! آخه وقتی از مدرسه برمیگشتم خونه ...میتونستم بشینم کنار شوفاژ یه کاسه آلبالو خشکه یا لواشک خوشمزه ای که مامانی درست کرده بودو بخورمو کتاب بخونم....نمیدونی چه لذتی داشت بزرگتر که شدم چون فکرامم بزرگتر و زیادتر شده بودن دیگه زیاد برام فرقی نداشت....اماحالا ماه اخر پاییز که میشه....بوی زمستون که میاد....برای من انگار که زودتر عید داره میاد ....میدونی چرا؟ یادته که برات گفتم منو بابا کامران با همدیگه چه جوری آشنا شدیم....توی یه پروژه کاری از ۲۵ دی تا ۲۵ بهمن .....(یادش بخیر ...به خاطر این بهانه اشنایی هزار بار از خدا ممنونم) دختر قشنگم بازم میدونی که خدا...
15 بهمن 1389

و خدايي كه همين نزديكي است

خوب یادمه یکسال پیش توی اخرین روزای قبل از اومدن تو منو بابا کامران رفتیم بگردیم..توی مرکز خرید یه لباس فروشیه کودک بود برات يه بلوز وشلوار صورتي خوشگل خريديم...نميدوني چقدر ذوق كرده بوديم همش تورو توش تصور ميكرديمو ارزومون اين بود كه زودتر اون روز برسه ...خلاصه جونم برات بگه اون لباسا رفتن توي كمدت جاخوش كردن منم حسابي كاور روشون كشيدم كه كثيف نشن هر وقت كه ميرفتم لباساتو مرتب ميكردم توي دلم ميگفتم پس كي اندازت ميشه.... ديروز جايي مهمون بوديم ....رفتم سراغ كمدت داشتم فكر ميكردم چي بپوشي كه چشمم خورد به اين لباسا گفتم هرچند اندازش نيست ولي يه امتحاني ميكنم.....با كمك بابا كامران تنت كرديم ....واي ناناز مامان نميدوني انگار خياط همين الا...
9 بهمن 1389

خبر خبر یه کار جدید یاد گرفتم

امروز وقتی برگشتم خونه یه کار جدید یاد گرفته بودی ...ناقلا خودت میدونی چه کاریو میگم ...هرچند برای یه دختر خانومی مثل تو این کارا خوب نیست ولی عیبی نداره چون من انقدر ذوق کردم که فعلا میتونی هرچی دلت خواست انجامش بدی ....اره مامانی تو امروز یاد گرفتی که                                  ((با دستت برای همه بوس بفرستی))         ...
4 بهمن 1389

قد كشيدن يك پيچك

اين روزا يك كمي سردرگمم....اخه به خاطر سردي هوا وقتي از سركار ميام خونه ماماني اينا مجبورم تا ساعت ۶صبر كنم تا بابا بياد دنبالمون باهم بريم خونه....اين باعث ميشه به همه كارام نرسم...ديشب خيلي دختر خوبي بودي حسابي با بابايي بازي كرديو گذاشتي منم به كارام برسم .دلم پرميكشيدكه منم بيام بازي....خلاصه وقتي خواب توي چشماي قشنگت نشست مثل هميشه گذاشتمت روي پامو با اهنگ مورد علاقت كم كم خوابيدي...منم شروع كردم به خوندن سررسيد پارسال(اخه ميدوني كه اين روزا همش كارم خوندن خاطرات پارسالو مقايسه اون روزا با الانه) (( واي كه فكر ميكنم بعدها كه ياد اين روزا مي افتم چه حالي دارم...وقتي تو جلوي چشممي ومن شاهد قد كشيدنو بزرگ شدنتم اين روزا...
4 بهمن 1389